با خستگی نگاهش میکنم : «مولکول های آب که بوی گندیدگی لجن به خود گرفته اند..»

و باز برای بار نمیدانم چندم است که چشمانم فریاد میزنند:« آخر چند بار..؟ قرار است چند بار تمیزش کنم و دوباره برگردد سرجای اولش..؟» 

من که میدانم..دستانم آخر از کار می افتند.

تکرار کردن یک کار روزمره ،دست و پنجه نرم کردن با مشکلات تکراری،راه حل های تکرار شده و مشکلاتی که باز از تکرار شدن دست بر نمی دارند؛ این تکرار ها رنگ اعصاب آدم را خاکستری میکنند. تکثر و تعدد و مخصوصا تکراری شدن مشکلات ، در چشمان روح گرد و غبار می ریزند و شیشه پنجره اش را لایه ی خاک می نشانند و خانه ی قلب را می میرانند.

باز نگاهم را به سمتش می اندازم : کوزه ای گِلی با گُل های سرخ ریزی که کنارش کشیده شده اما حالا گندیدگی های دور کوزه از زیباییش مقداری گرفته.و..مقداری که چه عرض کنم‌؟ 

پس کی قرار است این ماجرا تمام بشود ؟ سخت است..دشوار است ، صعب است..اصلا هر هم معنی دیگر که برای سخت وجود دارد را در نظر بگیرید ، که سخت است کوزه ای داشته باشی که تمام دارایی ات همین یک کوزه باشد، آن وقت دقیقه به دقیقه بوی لجن های انگاری بلندر شده دوخته شود به تار و پودِ کوزه ات. 

و تو مجبور شوی برای اذیت نشدن از بوی گندیدگی کوزه ات دقیقه به دقیقه بنشینی کنارش و با بی حوصلگی و ناچاری آن قدر دور کوزه را بسابی تا تمیز شود و با خود آخیشی بگویی و باز چندی بعد، روز از نو روزی از نو.

و این تکرار شدنِ مشکلی که هی درستش می‌کنی و چند وقت بعد انگار نه انگار میشود خستگی را در سلول به سلول وجودت ثابت میکند.‌نمیدانم این کوزه از کجاست ؟ از کدام آسمانی پایین فرستاده شده یا از کدام زمین بیرون آمده و یا از کدام درخت کوزه ، بر زمین افتاده که هر چه پاکش می‌کنی باز می‌تراود ، باز تراوش میکند همان عطر اعصاب کُش لجن را...

و صدایی که آرام از پشت سر می آید : آرام باش..کوزه ات نه از زمین آمده و نه از درخت کوزه ها در بغل تو افتاده که این گونه است؛ و تو تنها یک کلام را از پرده های لطیف گوشَت به قلب لطیف ترِ آسیب خورده ات برسان و بگو :

آرام باش ،

و جای زدودنِ اطراف 

لجن های متراکم شده ی داخل کوزه را خالی کن 

و آبی گوارا درونش‌بریز... 

که :

«از کوزه همان برون تراود که در اوست »