فقط‌برای‌تو

کوچک کلاف هایی هستند از اتفاقات و مسائل دور و بر ، که ذهنم با میل می بافدشان و قلب می پوشدشان

هنر سوارکاری و اسب وحشی من

باید یادم باشد و یادم بماند...

که مکان مرا در خودش غرق نکند...

مکان، دنیاست و کارش غرق کردن آدم ها در خودش 

قرار نیست هم که کسی کناره گیری کند از دنیا برای غرق نشدن در آن.. و این ، روش همان کسانیست که زهد را به اشتباه فهمیده اند..

مکان، دنیاست . و دنیا ،کارش غرق کردن انسان ها در خودش

و من باید یادم باشد و یادم بماند، 

که قرار نیست مکان من را در خودش غرق بکند

و قرار نیست از مکان ها فاصله بگیرم 

باید یادم باشد و یادم بماند

که

این من هستم که امکانات را درون هدفِ خودم غرق میکنم.

باید یادم باشد که امکانات هر مکان را به کار بگیرم به زیباترین شکل در جهت اهدافی که هدف واقعیِ زندگی من است.. در جهت زیبا کردن همه ی ابعاد وجودی 

و هنر زندگی همین است : 

 هنرِ قشنگْ استفاده کردن ،از امکاناتی که انگاری همه ی همتشان در چنگ انداختن ما و بند کردن ماست... 

 هنر بندِ مکان ها نبودن ،و در مکان ها امکانات را در بند خود کردن.

 قرار نیست اگر اسبت زیادی وحشی ست و تند می‌رود و تو را زمین می اندازد و له میکند یا تو را به جایی میبرد که نمیخواهی و سرکشی میکند ، رهایش کنی به امانِ خدا...

 هنر سوارکاری یاد بگیر

 مهار اسبت را بکش و او را هدایت کن 

 هدایتش کن به سمت همانجا که میخواهی 

 به سمت هدف واقعی ات 

 و اگر بار ها ، اسبت سرکشی کرد و راه را چپه رفت و تو را از هدفت دور کرد ، خسته نشو..

 و باز تلاش کن 

 چرا که همین اسب است که راهوار تو است در این مسیر‌ 

 آنقدر تلاش کن و راه های مختلف را امتحان کن ،تا قلق اسبت را یاد بگیری... 

 با اسبت نجنگ

 این اسب مالِ توست! 

 اسبت را دوست داشته باش؛

 چون این اسب را به تو داده اند 

 و تو ،مالک این اسب هستی !

 و از اسب خود شکایت نکن:

 چرا که شکایتِ اسبِ خویش پیش دیگران بردن ، فایده ای نخواهد بخشید( مگر آنان که سوارکاری بلد باشند و به شکایتی از تو به عجزت از رام کردن پی برند ، و راهی و برایت بگویند از اسب سواران ماهری ،که اسب وحشی خویش را رام کردند و مهارش را در دست گرفتند و به سرعت تاختند و چه زیبا تاختند...و تو را هنر اسب سواری بیاموزند ) 

 با اسبت نجنگ 

 و با او به نرمی ور برو..آنقدر دور و برش بچرخ و هر چه به ذهنت می‌رسد امتحان کن، تا بلدش شوی..یادش بگیری.. و او رامِ تو شود و به تاخت بتازی تا هدفی که نشانش گرفته ای.. با سم هایی که جرقه خواهد زد.. و بشوی و العادیاتِ ضبحا..

 تا قله هایی که فتحش را میخواهی 

 تا میدان های جنگی که اسبِ قدرتمند می‌خواهد..

 

و من مطمئنم همان خدایی که اسبی چنین سرکش را به تو داد ، میتواند روش مهار به دست گرفتن و رام کردنش را هم یادت بدهد.. 

هنر سوارکاری را یادت خواهد داد.

و به گمانم اسب های سرکش، به هنگام رام شدن و مهار شدن، تندتر ز اسبان دیگر خواهند رفت.

فسیاتیهم انباء ما کانو به یستهزون..

و بعد تر خواهی فهمید که حکمت این اسب وحشی ای که غرِ سختی ها و دور کردن هایش از هدفت و لگدپرانی هایش را به خدا میزدی، چه خواهد بود.

و خواهی فهمید که این اسب همان هدیه ایست که از خدا خواسته ای...این اسب وحشی را خدای کریم حکیم به تو داده...میفهمی یعنی چه؟ 

و تو را خواهد برد این اسب و دقیقا همین اسب به سرعت تمام به سمت مقصدت.

 و کاش می‌دانستی خدا در دل این سختی هایی که اذیتت میکنند و غرش را میزنی، چه هدیه هایی قایم کرده..و کاش می فهمیدی و از ذوق هدیه های خدا،جان میدادی..

 از بس که مهربان است :) 

 

 

و شکر کن خدایی را که تو را به احسن تقویم خلق کرد، و اسبی به تو داد تندرو و پر قدرت...، همان اسبی که بتواند به تاخت بتازد به سمت مقصد..

و تنها اینجا یک مشکل میماند، و آن هم هنر سوارکاری توست. اینکه «تو» بتوانی این اسب را بتازانی اش به سمت مقصدت...!

و یادگرفتن روشِ رام کردن اسبِ وحشی ، چشمان باز میخواهد به توانایی ها و ابعاد اسب:چشمان روشن میخواهد!

موافقین ۰ مخالفین ۰

ما،آدمها و فراموشی محبت

«تلنگری برای قلب هایی که محبت کردن را فراموش کرده اند...»

داشتم فکر میکردم که آدمها حق دارند محبت خدا را نفهمند، حق دارند محبت امامی که ندیدند را درک نکنند...

راستش را اگر بخواهیم نگاه کنیم، کسی که همه ی اطرافیان و دور و بری هایش فقط منفعت طلبانه نگاهش کرده اند و مشکلاتش را نفهمیدند و دنبال حل مشکلاتش نرفتند، کسی که اطرافیانش عاشقانه دوستش نداشتند و محبت را بر سر و رویش نریخته اند، کسی که تا به حال نچشیده کسی باشد که هر گاه مشکل داشته باشد با تمام وجود و قلب مهربانش بنشیند و مشکلاتش را برطرف کند، سرزنشش نکند و در آغوشش بگیرد و کمکش کند و هنوز هم دوستش داشته باشد، کسی که تا به حال لمس نکرده وجود انسان پر مهری را که حتی وقتی بدترین کارها را انجام داد، کودکانه ترین حرف ها را زد، بیشترین شیطانی ها را کرد، و جاهلانه ترین کارها را انجام داد، 

باز هم با صبوری کمکش کند و دوستش داشته باشد..و باز هرگاه که ناامید شد و خسته و از همه جا مانده و پر از مشکلات پیچ واپیچ ،مرجعش همان انسان باشد..،همان قلب مهربان ،

کسی که همه ی ادمهایی که دیده است پر بودند از بی توجهی و درگیر خود بودن، و کسی حواسش به مشکلات او نبوده است، کسی حاضر نبوده باشد که با تمام صبوری اش هر کاری را برایش انجام دهد، 

کسی که هر انسانی که تا به حال لمس کرده است، پر بوده است از منیت و خودخواهی، هر چشمی که دیده است پر بوده از اهمیت ندادن به دیگران،هر گوشی که دیده است پر بوده از فقط برای خود شنیدن و ناتوان از صبورانه شنیدن حرف قلب های دیگران و رفع کردن مشکلاتشان، هر وجودی که دیده است پر بوده از کوچک خواهی و کوته بینی، هر عقل( ناعقلی) که دیده است پر بوده از منطق های پشت سر هم چیده شده ای که با آنها به خودخواهیش جلوه می‌بخشد و دیگران را تحت سلطه ی خودش در می آورد، پر بوده از انسان های کم حوصله ای که با دیدن کوچک ترین اشتباه ها، عصبانی می‌شوند و خوبی کردن یادشان می‌رود، پز بوده از آدمهایی که نگاه هایشان پر از توقع های زیاد و مختلف است، همچین کسی چطور میتواند محبت خدای به آن بزرگی ای که درکش نمیتوان کرد را بفهمد...؟ چطور میتواند سمیع بودن و حکیم بودن و حلیم و صبور بودن خدا را درک کند؟ چطور میتواند سریع الرضا بودن خدا را بفهمد؟ چطور میتواند خدای کریمی که هر چه بدی می‌کنی باز میپذیردت و باز خودش همه چیز را برایت درست میکند را لمس کند؟  

چطور میتواند سمیعیت خدایی که صدای قلب ها رابه دقت میشنود و میشناسد و مشکل هر قلبی را با کلید جدیدی به تناسب خودش باز میکند را بفهمد؟ 

 

راستش خدا خیلی بزرگ است و خیلی غیر قابل درک..،

مخصوصا برای کسی که قوه ی درک محبتش رشد نکرده باشد، انقدر زیبایی و محبت ندیده باشد که توانایی حس کردن محبتش از بین رفته باشد. چنین کسی چطور میتواند با این قوه ی بسیار ضعیفِ رشد نکرده، محبت به آن عظیمی خدا را حس کند؟ 

 

انسان ها حق دارند نفهمند...

و ما مسئولیم..! 

مسئول سوءظن هایی که آدمها به خدا دارند..

به ازای هر بی توجهی ای که میکنیم ،هر ناصبوری ای که میکنیم، به ازای هر محبتی که نمیکنیم، هر مشکلی که رفع نمی‌کنیم، هر تلاشی که برای عاشق انسانها بودن و حالشان را خوب کردن و نادیده گرفتن عیوب و کمک کردن بهشان نمی‌کنیم، به ازای هر قلبی که صدایش را نمی‌شنویم و دستش را نمی‌گیریم مسئولیم..!

ما به ازای تک تک سوءظن هایی که آدم های دور و برمان به خدا دارند، مسئولیم!

 

یادم هست یک قاعده ی روانشناسی بود، که گاهی اوقات هست که بچه یک کار بدی میکند، ما به او هیچ چیز نمی‌گوییم، دعوایش نمی‌کنیم ،اما بچه مینشیند و میزند زیر گریه یا عصبانی میشود و بعد که میگویی چرا گریه می‌کنی؟ میگوید که من از دست تو ناراحتم و تو من را زدی..! این طور موقع ها آدم تعجب میکند که من که کاری نکردم چرا بچه میگوید من او را زدم. کودک، به خاطر پیشینه ذهنی ای که دارد، فکر میکند که وقتی من همچین کار بدی کردم، پس طبیعتا بابا یا مامان هم من را میزند.و چون مرزی بین دیدن تخیل و واقعیتش وجود ندارد فکر میکند واقعا او را زده ایم. 

و این پیشینه ی ذهنی را رفتار های قبلی ما برای کودکان درست کرده است.

سر سفره پدرم داشتند این قاعده را میگفتند،که مادرم گفتند: بمیرم برای بچه های امام حسین«ع» که آنقدر همه با محبت باهاشون رفتار کرده بودند ، انقدر هیچ کس تا به حال نزده بودشان و همه مهر و محبت بر سرشان ریخته بودند، که وقتی دشمن میزدشان ، درک نمی‌کردند که چرا میزند. که حتی وقتی دشمن میزندشان، میگویند ما به تو پناه آوردیم...

انقدر محبت دیده اند و جز محبت ندیده اند،که اصلا انگار در در ذهنشان نمی گنجد که کسی بخواهد اذیتشان کند، اصلا باورشان نمیشود که این آدمها دارند میزنندشان، باورشان نمیشود که وقتی از کسی کمک میخواهند ،با کرامت کمکشان نکند و دامان خودش ننشاندشان.اینقدر که با اینها کریمانه برخورد کردند و جر کرامت هیچ چیز بلد نیستند

حالا فرض کن این کودکان قشنگ، بخواهم محبت خدا را بفهمند، بخواهند خدا را درک کنند، فقط باید بنشینی و نگاه کنی فهم زیباو بدون شبهه ی قلب هایشان را...

 

 

 

دوست دارم به همه ی انسان ها التماس کنم، 

و بیشتر از همه به قلب خودم:

قلب من ،التماست میکنم.التماست میکنم که مهربان باش..

التماست میکنم که خیلی مهربان باش..

 

ملتمس دعاهای شما برای قلبی که دوست دارد خیلی مهربان باشد.

و دعاگوی قلب های قشنگتان.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰

داستان عشق کسانی که به در میگویند تا دیوار بشنود

خدایا 

دیده ای ؟ 

 آدم ها وقتی عاشق یک نفر هستند و آن نفر آنجا هست؛ با هر کسی که حرف میزنند انگاری که طرف حسابشان آنکه دوستش دارند است...هر چه را به هر کس میگویند برای اینکه او بشنود میگویند.

اصلا هر چه میخواهند بگویند شوق دارند که با خودشان فکر کنند :«الان من این را به فلانی گفتم ،انکه دوستش دارم چه فکری در مورد من میکند؟ او چه واکنشی نشان میدهد؟ 

وقتی من با یک نفر دیگر شوخی میکنم،ایا آن کسی که دوستش دارم هم میخندد؟

وقتی در مورد خودم که برای دیگران صحبت میکنم و آن کسی که دوسش دارم میشنود، چه نظری میدهد؟ »

حتی.. وقتی او نیست هم.وقتی میخواهند با کسی صحبت کنند با خود فکر میکنند:« اگر یک وقت او اینجا باشد و حرف های من را بشنود نظرش چیست ؟ چه میگوید؟»

اصلا یک وقت هایی هست که یک چیزهایی را میگویند فقط و فقط برای اینکه بروند برای او تعریف کنند. برای او تعریف کنند و او یک لبخند بزند و نظر‌ کوتاهی بدهد به شیرینی کل جهان:«شیرین تر از تمام شیرینی های جهان!» 

یک وقت هایی کلماتی را به دوست داشتنی ترین شکلی که به ذهن‌شان خطور میکند کنار هم می چینند .فقط وفقط برای اینکه او از آن‌ گوشه کنار ها به گوشش بخورد و نیم نگاهی پر محبت بیندازد و لبخند ملیح پر عمقی بزند. 

یک چیزهایی را میگویند که بعدش او بیاید و با نگاهی مهربان و لحنی آرام بپرسد:« چه گفتی؟» و چند کلمه ی کوچک بعد از شنیدن به زبان بیاورد.

انگاری که این همه حرف ها را زده باشند ،فقط وفقط برای همین یک سوال محبوبشان... ! 

اصلا خیلی اوقات اهمیتی ندارد که آن کسی که دوستش دارند واکنشی نشان میدهد یا نمی‌دهد ، نگاه میکند یا نمیکند؛

همین که محبوبشان هرازچندگاهی حرف هایی که میزنند، نظراتشان، از قلب جوشیده هایشان، لبخندهایشان را میشنود، یک دنیا لذت است. یک دنیا شوق و ذوق.

همین وجود محبوب در مکانی باعث میشود قشنگ ترین ابعاد قلبشان ،زییاترین شوق هایشان ،بیشترین دار و ندار زیبایی ها و لبخندها و شیرینی های قلبشان را بیرون بریزند...

: به شوق اینکه او اینجاست و شاید یک لحظه صدای من را بشنود ، یک لحظه من را ببیند. 

اصلا هیچ کار هم که نکند ، خود وجودش حرکت دهنده آدم است. اصلا انگاری آن جایی که کسی که دوستش داری هست نمی‌توانی بنشینی، نمی‌توانی حرکت نکنی؛نمی‌توانی قشنگ نباشی.

+++

میدانی خدایا..حس میکنم کسانی که عاشق تو هستند دقیقا همین گونه اند‌.

دقیقا همین گونه ،منتها خیلی قشنگ تر

منتها خیلی خیلی قشنگ تر

آخر میدانی ،هر چه معشوق زیباتر باشد و بزرگ تر،

عشق زیباتر است. 

اصلا هر چه معشوق بزرگ تر باشد آدم که نگاه میکند بیشتر دلش می‌رود از قشنگی این محبت.‌

 

فرض کن.. یک آدم خیلی خیلی کوچک ساده، نشسته باشد کنار یک وجود خیلی خیلی بزرگ با محبتِ کریم.

بعد فرض کن این آدم خیلی کوچک عاشق این آدم خیلی بزرگ باشد و این آدم خیلی بزرگ سرریز کننده ی محبت باشد بر روی این آدم خیلی کوچک...

فقط یک صحنه ی نگاه پر محبتی که این آدم خیلی بزرگ ، به این آدم کوچک ساده میکند را در نظر بگیری ،

می ارزد به قشنگی تمام صحنه های قشنگ جهان...

که البته بگویم این را هم که همان آدم خیلی کوچک در مقابل معشوق خیلی بزرگ ، همانی ست که عظمت زیبایی وجودش می ارزد به تمام آدم های جهان. به تمام عاقل نماها، به تمام بزرگ پندارها..

حالا فرض کن..

صحنه ی نگاه امام حسین به حضرت عباس وقتی به تاخت میرود..

عباس که نمی بیند نگاه امامش را، اما میداند.. میداند که چشم امام او را می بیند. میداند که امام نگاهش میکند 

میداند که نگاه معشوقش دنبالش است.. میداند که معشوقش افتخار میکند به وجودش

و همین فهم نگاه پر محبت امام است که عباس را این چنین نیرو می بخشد.

 

میدانی خدایا، حس میکنم کسانی که دوستت دارند هم همین گونه اند‌.

انگاری که هر کاری میکنند ،هر حرفی که میزنند برای این است که تو ببینی، برای این است که تو بشنوی...

شاید خیلی منظور را درست نرساند اما انگاری که به در میگویند تا دیوار بشنود

این را خیلی قشنگ در سوره ی انسان دیده ام :

که وقتی همه طعامشان را علی حبه به مسکین و یتیم و اسیر می دهند،میگویند:«انما نطعمکم لوجه الله لا نرید منکم جزاءا و لا شکورا.» 

ما تنها برای وجه خدایمان به شما طعام دادیم، نه از شما جزائی میخواهیم و نه تشکری... 

بعد میگویند : «انا نخاف من ربنا یوما عبوسا قمطریرا»

ما از ربمان می‌ترسیم در آن روزی که عبوسِ سخت است...

وقتی نگاهشان می‌کنی 

کلامشان را از عمقشان می‌شنوی 

انگاری که دارند با این آدمها صحبت میکنندها،اما اگر دقت کنی 

دقیقا همین است :« به در میگویند تا دیوار بشنود..»

و چه دلبری ای میکنند از محبوبشان با این جمله هایی که برای دیگران به زبان می آورند.

اصلا میدانی ،ان موقع که دارند این حرف ها را میزنند شیرینی نگاه خدایشان و مباهات کردنش به فرشتگان را حس میکنند... 

بعد که حس میکنند ها ،انگاری همین طور بیشتر و بیشتر میگویند ،همین طور بیشتر از خدا دلبری میکنند..

و همین طور خدا بیشتر دوستشان میدارد.

و اینها هم که عشاق خدا...

خیلی خوب می‌شناسند خدا را...

بلدند هر جا که میروند چگونه به در بگویند دیوار بشنود ،که خدایشان همین طور بیشتر عاشقشان شود و بیشتر و بیشتر محبتش را بر سر و رویشان جاری کند...

بلدند چه شکلی ناز کنند که معشوقشان نازشان را بخرد..

این آدم ها ، ناز کردن مودبانه در مقابل خدا را خیلی خوب میدانند...

چه قدر عاشق این آدمها هستم و چه قدر قشنگ ناز میکنند و چه قدر قشنگ تر خدا نازشان را می‌خرد: 

«فوقاهم الله شر ذلک الیوم و لقاهم نضره و سرورا..» 

الی آن همه نعمت های فراوانی که خدا در مقابل ناز کردن اینها، برایشان توصیف میکند و... چه نازها که همین طور می‌خرد از اینها برای این کلامشان : و جزاهم بما صبروا جنه و حریرا،متکئین فیها علی الارائک لا یرجون فیها شمسا و لا زمهریرا...و یطوف علیهم ولدان مخلدون..

اینجا دلم میخواهد بگویم: 

و همین طور میگوید و میگوید و میگوید

موافقین ۰ مخالفین ۰

تکلیف نگارشمان+ادویه جاتِ آیه ای

با خستگی نگاهش میکنم : «مولکول های آب که بوی گندیدگی لجن به خود گرفته اند..»

و باز برای بار نمیدانم چندم است که چشمانم فریاد میزنند:« آخر چند بار..؟ قرار است چند بار تمیزش کنم و دوباره برگردد سرجای اولش..؟» 

من که میدانم..دستانم آخر از کار می افتند.

تکرار کردن یک کار روزمره ،دست و پنجه نرم کردن با مشکلات تکراری،راه حل های تکرار شده و مشکلاتی که باز از تکرار شدن دست بر نمی دارند؛ این تکرار ها رنگ اعصاب آدم را خاکستری میکنند. تکثر و تعدد و مخصوصا تکراری شدن مشکلات ، در چشمان روح گرد و غبار می ریزند و شیشه پنجره اش را لایه ی خاک می نشانند و خانه ی قلب را می میرانند.

باز نگاهم را به سمتش می اندازم : کوزه ای گِلی با گُل های سرخ ریزی که کنارش کشیده شده اما حالا گندیدگی های دور کوزه از زیباییش مقداری گرفته.و..مقداری که چه عرض کنم‌؟ 

پس کی قرار است این ماجرا تمام بشود ؟ سخت است..دشوار است ، صعب است..اصلا هر هم معنی دیگر که برای سخت وجود دارد را در نظر بگیرید ، که سخت است کوزه ای داشته باشی که تمام دارایی ات همین یک کوزه باشد، آن وقت دقیقه به دقیقه بوی لجن های انگاری بلندر شده دوخته شود به تار و پودِ کوزه ات. 

و تو مجبور شوی برای اذیت نشدن از بوی گندیدگی کوزه ات دقیقه به دقیقه بنشینی کنارش و با بی حوصلگی و ناچاری آن قدر دور کوزه را بسابی تا تمیز شود و با خود آخیشی بگویی و باز چندی بعد، روز از نو روزی از نو.

و این تکرار شدنِ مشکلی که هی درستش می‌کنی و چند وقت بعد انگار نه انگار میشود خستگی را در سلول به سلول وجودت ثابت میکند.‌نمیدانم این کوزه از کجاست ؟ از کدام آسمانی پایین فرستاده شده یا از کدام زمین بیرون آمده و یا از کدام درخت کوزه ، بر زمین افتاده که هر چه پاکش می‌کنی باز می‌تراود ، باز تراوش میکند همان عطر اعصاب کُش لجن را...

و صدایی که آرام از پشت سر می آید : آرام باش..کوزه ات نه از زمین آمده و نه از درخت کوزه ها در بغل تو افتاده که این گونه است؛ و تو تنها یک کلام را از پرده های لطیف گوشَت به قلب لطیف ترِ آسیب خورده ات برسان و بگو :

آرام باش ،

و جای زدودنِ اطراف 

لجن های متراکم شده ی داخل کوزه را خالی کن 

و آبی گوارا درونش‌بریز... 

که :

«از کوزه همان برون تراود که در اوست »

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰

اذا افشأت الدرس تکلافها

• • •

اذا افشاتِ الدرس تکلافها.. 😂

بر وزن اذا زلزلت الارض زلزالها 

میشود:

« و زمانی که افشا میکند درس ، تکلیف هایش را به مانند کلاف»

 ( اینجا چون کلاف و تکلیف با هم هم ریشه است خودمان اصل الواحد از خودمان در میکنیم و میگوییم که تکلیف را از این جهت تکلیف میگویند که مانند کلافی است که کلاف میکند . یعنی چه ؟ یعنی که میتواند دور آدم بپیچد و آدم را کلافه کند، 

و از آن طرف اگر مهارتش را بلد باشی و در دستت بگیری، جای اینکه آن دور تو بپیچد تو‌ آن را دور خودش می پیچانی 

و با آن ،چیزی که میخواهی را می بافی😁)

اهاان 

البته ببین تکلیف فقط به این معناست که تو او را بپیچانی 

چون تکلیف بر وزن تفعیل ، باب تفعیل است و باب تفعیل متعدی میکند..

یعنی که تو کلاف کنی..‌تو‌ کلاف کنی یعنی چه ؟ یعنی اینکه تو بر آن مسلط باشی ،تو‌ کننده ی کاری..یعنی تو او را مدیریت می‌کنی که آن گونه ببافی اش که خودت میخواهی 

و حالا حکمت گوینده ی جمله را حال کنید 😁😂

که نگفته اذا افشتت الدرس تکلیفها.. گفته تکلافها 

نگفته تکلیف بر وزن تفعیل

گفته تکلاف بر وزن تفعال 

و چون نامی به معنای باب تفعال را تا به حال نشنیده ایم بنابراین خودمان از خودمان معنی در میکنیم که تکلاف به این معنی است که کلافی که توانایی پیچیده شدن دارد..

حالا ما در مقابل این تکلاف ،میتوانیم به دو باب برویم : باب تفعل و باب تفعیل 

اگر به باب تفعیل برویم یعنی که هیچی..بدبخت شدیم! 

کلاف برود در باب تفعیل یعنی که ما کلاف شده میشویم یعنی اثر پذیری.. زیر سلطه قرار گرفتیم و گذاشتیم که این کلاف هر جور میخواهد دور پر و پای ما بپیچد و ما را در خودش هضم کند و کلافه مان کند و آخرش هم راه به جایی نبرد 

و نیز میتوانیم به باب تفعیل برویم.. یعنی که کلاف بکنیم 

و آن موقع است که میتوانیم ببافیم خودمان آن چه می‌خواهیم را با همین کلاف ها

ما مییتوانیم✌🏻

الله اکبر ! 

نصر من الله و فتح قریب! 

( اینجا یک جمعیت سرباز که با هم پایشان را زمین بکوبند و این جمله را کوبنده و توفنده فریاد بزنند کم داریم ،گفتم که خودتان آهنگ آیه را با فضایش بخوانید) 

به امید پیروزی ای نزدیک 

تا درودی دیگر بدرود✋🏻

 

( احتمالا به هنگام هنگ کردن ذهن از دست تکالیف مدرسه) 

موافقین ۱ مخالفین ۰